آخرين روزهای اسفند ماه سال 1390 همراه بود با خبر تصادف علی دایی كه پس از شكست تیمش در حال عزیمت از اصفهان به تهران، به علت خوابآلودگی خودروی وی واژگون میشود. اما از آن جا كه برخی حاشیهها برای من جذابتر و جالب توجهتر از اصل موضوع است، خبر سرقت اموال علی دایی از داخل خودروی وی انگیزهی من برای نگارش این یادداشت شد. به قول مأموران آگاهی اجازه دهید صحنه را بازسازی كنیم. علی دایی با خودروی پرادوی خود در محور اصفهان به كاشان در ساعت 20:10 دچار سانحه میشود، محمد دایی برادر وی از خودرو پیاده شده و در حالی كه علی دایی بیهوش است با استمداد از اورژانس به همراه وی به یكی از بیمارستانهای كاشان میروند و خودروی پرادوی بیدر و پیكر را به حال خود رها میكنند. به نظر شما با آمار و احتمال ریاضی چقدر احتمال دارد كه افرادی كه وسایل علی دایی را به سرقت بردهاند، سارق حرفهای باشند؟ با بیان برخی توضیحات و شواهدی كه خودم به عینه با آنها روبرو بودهام، اثبات خواهم كرد این قبیل افراد نه تنها سارق حرفهای و سابقهدار نیستند بلكه همین آدمهای معمولی هستند كه در اطراف ما زندگی میكنند. امكان دارد شما با این افراد دوست باشید، همسایه باشید، همكار باشید و خدای ناكرده فامیل باشید. قیافههایشان هم كاملاً معمولی است مثل همهی آدمها. اسلحه و نقاب و شاه كلید هم ندارند.
داستان اول
بچه بودم و بنّایی داشتیم. جلوی خانهمان یك كامیون آجر خالی كرده بودند تا بنای نیمهتمام خانه به سرانجام برسد. پدرم یك روز آمد و گفت احساس میكنم از این آجرها كم میشود. یك روز صبح زود به كمین نشستیم و دیدیم مردی با فرقون دارد از این آجرها بار میكند كه ببرد. با پدرم از خانه آمدیم بیرون و جالب این كه طرف فرار نكرد و همچنان داشت به كارش ادامه میداد. پدرم گفت: "آقا چه كار میكنی؟! این آجرها برای ماست" با خونسردی گفت: "دو تا كوچه بالاتر داریم برای آقا امام حسین تكیه درست میكنیم، راه دوری نمیرود" پدرم گفت: "با آجر دزدی؟!" مرد پررو گفت: "یعنی شما از یك فرقون آجر برای امام حسین دریغ میكنید؟ واقعاً كه!" و پدرم افزود: "زندگی من فدای امام حسین ولی شما باید اجازه بگیرید" و خلاصه بحث بالا گرفت و با دعوا و اعصاب خرد این آقای زبان نفهم را با دست خالی روانهاش كردیم رفت.
داستان دوم
نوجوان بودم و تابستان بود. رفته بودیم به شهرستان آباء و اجدادیمان، همراه با پسر یكی از بستگان دور رفتیم به بازار. در حین پرسهزدن در بازار به من اشارهای كرد كه "اینو داشته باش" روبروی یك مغازه ایستاد و چند تا سنجاقسر را برداشت و دربارهی قیمت با فروشنده كه پیرمردی بود وارد صحبت شد و نهایتاً گفت گران است و به ظاهر سنجاقها را سر جایش گذاشت. اندكی كه دور شدیم كف دستش را به من نشان داد و گفت "حال كردی!" و من مات و مبهوت از این حركت وی كه "این چه كاری بود كردی" و او نیز پاسخ داد "آدم باید زرنگ باشه، به تو هم میگن بچه تهران؟!"
این فرد الان زنده است، كاسب است، برای خودش مغازه دارد، زن دارد، آبرو دارد، برای خودش در بازار اعتبار دارد و من سالهاست كه ندیدمش. نمیدانم الان در شغلش چگونه است. دأبش چیست؟ ولی برای كسی كه دزدی را زرنگی میپندارد و میگوید كاسب باید زرنگ باشد، بعید است كه اگر جایی فرصتی برای قاپیدن یا تصاحب مال بیصاحبی یافت از این فرصت دریغ كند. (منظور از مال بیصاحب، مالی است كه هماكنون صاحبش بالای سرش نیست)
داستان سوم
در دوران سربازی بارها و بارها اتفاق میافتاد كه اموال همخدمتیها را میبردند. خوب دزد كه نمیتواند از بیرون بیاید داخل پادگان و پول و اموال سربازها را ببرد. پس نتیجتاً سارق یا سارقین غریبه نبودند. یكی از بهترین چیزهایی كه دزدیده میشد پوتین بود. پوتین را نمیشد خیلی محافظت كرد. چون كثیف بود و اگر داخل ساك یا زیر سر میگذاشتی كثیفكاری میكرد و چارهای نبود مگر این كه بگذاری بالای سرت و خوابت هم از عمق هزار پا بیشتر نشود كه اگر كسی خواست ببرد تو بیدار شوی و طرف بیخیال شود. دقت كنید چگونه یك نفر میتواند پوتین همخدمتی خودش را ببرد و به روی مباركش نیاورد؟! اینها سارق حرفهای سابقهدار نبودند، از همین جوانان رشید این مرز و بوم بودند كه دیپلم گرفته یا نگرفته، آمده بودند خدمت سربازی. این قضیه منحصر به گروهان و گردان ما هم نبود. من در گروهانها و دیگر گردانها هم دوستانی داشتم و همه از این مسأله گلایه داشتند و دزدی در پادگان یك پدیدهی فراگیر بوده و هست.
داستان چهارم
در دوران دانشجویی چندین بار مواد خوراكی و بعضاً غذاهای مرا با ظرفش بردند و حتی ظرف خالی را نیز نیاوردند. اگر بگوییم سرقت اموال در محیط پادگان شاید طبیعی به نظر برسد، در محیط علمی دانشگاه به هیچ عنوان قابل توجیه نیست. ترم دوم بود كه به یخچال سوئیت ما بچههای مهندسی زیاد دستبرد میزدند، من در یك اقدام ابتكاری با ماژیك روی در یخچال نوشتم: "بالاخره یه روز میگیرمت!" و از آن پس چیزی از آن یخچال جابجا نشد. جالب این بود كه این موضوع با واكنش دانشجویان سارق مواجه شد كه "شما فكر كردید ما دزدیم!" همان ضربالمثل بالا بردن چوب و فرار گربه دزده. یك روز صبح در سرویس دانشگاه یكی از همین برادران تحصیلكردهی سارق داشت برای دوست بغل دستیاش دزدیهایش را تئوریزه میكرد. او میگفت: "ببین ما اینجا همه دانشجوییم، مال من و مال تو نداره". این آقا دانشجوی رشتهی دبیری بود و الان معلم است. خدا به خیر كند عاقبت دانشآموزانی كه زیردست این فرد تربیت میشوند.
داستان پنجم
مسئول بسیج دانشجویی بودم و بسیج را همراه با اعضای فعّال آن در حالی از نفر قبلی تحویل گرفتم كه هیچ شناخت درستی نسبت به اعضای بسیج و فرهنگ سازمانی آن نداشتم. یك روز دو نفر از بچههای بسیج آمدند و گفتند: "حاجی! رفتیم از روابط عمومی دانشگاه دو تا یونولیت تك زدیم (یعنی بیاجازه برداشتیم) واسه نمایشگاه" گفتم: "شما خیلی بیخود كردید، همین الان میرید میذارید سر جاش" گفتند: "حاجی! اینو از دوم خردادیها كش رفتیم خودت كه دیدی دانشگاه واسه برنامههای بسیج بودجه نمیده، ما هم حق داریم سهم خودمون رو این جوری بگیریم" گفتم: "اینجا صحنهی نبرد با نیروهای بعثی نیست كه شما بروید غنیمت بگیرید! اینجا دانشگاه است و برای خودش قانون دارد. ما سهم بسیج را باید از راه قانونی بگیریم. این كاری كه شما كردید اسمش دزدی است!" و سرانجام با اصرار من رفتند و شبانه مجدداً یونولیتها را سر جایش گذاشتند.
داستان ششم
ازدواج كردیم و رفتیم سر خانه و زندگی مشترك. در آپارتمانمان دو نفر بودند كه با ماشین كار میكردند و به اصطلاح مسافركش بودند. یك روز دیدم یكی از اینها دارد با یك صندوق صدقات خالی، سر و كله میزند. رو به من گفت: "آقامحمد! شما كه مدیر آپارتمانی از پول صندوق یه قفل بخر برای این صندوق، همین جا هم نصبش كنیم" پرسیدم: "ببخشید این صندوق رو از كجا آوردید؟" گفت: "این رو سر خط پیداش كردم، قفلش رو شكسته بودن، پولاشم برده بودن، من گفتم صندوق خالیش كه به درد كسی نمیخوره" من گفتم: "آقای ...! این صندوق صدقات مال ما نیست! اگر نیاز باشد ما یك صندوق صدقات میخریم" با یك حالت خاص گفت: "برو بابا تو هم دلت خوشه! میلیارد میلیارد دارن میبرن، اونوقت تو به این گیر دادی!" گفتم: "در هر صورت من برای این صندوق هیچ هزینهای نمیكنم، نمیخوام مال شبههناك بیاد توی این آپارتمان" با لب و لوچهی آویزان و با بیمیلی گفت: "باشه هر چی شما بگی!". در این داستان به سلسله مراتب سرقت دقت كنید. یعنی یكی پول صندوق را میبرد و دیگری صندوق قفل شكسته را. مثل شیری كه گورخری را شكار میكند و دل و جگر و رانش را میخورد، كفتارهایی پیدا میشوند كه گوشتهای پشت و قسمت شكم را بخورند، پس از آنها لاشخورهایی میآیند كه گوشت بین دندهها و استخوانها را میخورند، نهایتاً هم مورچهها هر آن چه مانده باشد را صاف و تمیز میكنند.
جمع بندی
همانگونه كه در داستانهای بالا بیان شد، این صفت ناپسند منحصر به یك طبقه یا گروه یا محیط خاص نیست و رفتاری است بیمارگونه و فراگیر كه متأسفم بگویم مردمان برخی از كشورهای دیگر، بر اساس شواهدی كه دیدهاند ایرانیان را با این ویژگی میشناسند که این خیلی بد است ...